سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 RSS  | خانه | درباره من | پارسی بلاگ|مجموع بازدیدها: 47236 | بازدیدهای امروز: 3
Just About
تاملی بر تنهایی -قسمت ششم - دفترچه‏ ی ممنوع ِدلتنگی‏ برای who
یه تیکه سنگ
وقتی نمی توانی زیر باران خیس شوی// آوازی بخوانی// که برگ ها نریزند// قدمی برداری// که ابرها نترسند// وقتی هیچکس از هیچکس نمی پرسد// چه اتفاقی برای تو افتاده است// تبدیل به باد شده ای./
لوگوی وبلاگ

موضوعات
جستجو
اشتراک
 
با عشق به تو
@ 1millionlovemessages.com

تاملی بر تنهایی -قسمت ششم

داستان کوتاهى که قهرمانش پیرمردى گربه‏باز است

 

در رختخواب دراز کشیده بودم. هرچه سعى مى‏کردم خوابم نمى‏برد. چشمهایم را بسته بودم که تاریک شوم. بى‏فایده بود. سعى کردم چیزى را به یاد بیاورم. یادم آمد زمانى در خانه‏اى بوده‏ام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بود چیز زیادى یادم نمانده است. بعد یادم آمد اتاقم به جعبه‏اى با ابعاد فراواقعى مى‏ماند. در رختخواب غلت زدم و حس کردم به تله افتاده‏ام. به سرم زد که اتاقم بیشتر شبیه تله‏موشى است با ابعاد فراواقعى. این فکر خنده‏دار گربه‏هاى آقاى اخوان را یادم آورد. به خودم گفتم آقاى اخوان موضوع خوبى براى یک داستان کوتاه است. من تا حالا داستانى ننوشته‏ام که قهرمانش پیرمردى گربه‏باز باشد.

این واقعاً موضوع خوبى بود. اما اول مى‏بایست آقاى اخوان را به یاد مى‏آوردم. یادم آمد که او در نارمک مى‏نشست. از نارمک فقط میدان هفت‏حوض و خانه آقاى اخوان را به یاد دارم. روبروى خانه‏شان یک گرمابه بود. از چیزهایى که در خانه‏آقاى اخوان بودچیز زیادى یادم نمانده. یادم است که چاه مستراح نشست کرده بود. در میهمانى خسته‏کننده‏اى دختر چاقى را دیدم که دکلته‏اى از مخمل سبز پوشیده بود. یادم مى‏آید که او مبل‏هاى اتاق‏نشیمن خانه آقاى اخوان را یادم آورد. خانه آقاى اخوان همیشه بوى سیرترشى مى‏داد. گربه‏هاى نارمک، همه به اینجا پناه مى‏آوردند. با این حال آقاى اخوان گربه چاقى را دوست مى‏داشت که پشم‏هایش از فرط پیرى مى‏ریخت. پیرمرد در بهارخواب مى‏نشست،گربه را روى زانوهایش مى‏نشاند و سر ظهر که زن همسایه رخت‏هایش را روى طناب پهن مى‏کرد، از زیر چشم با شیطنت پیرانه‏سرانه‏اى برجستگى‏هاى بدن او را مى‏پایید. زن همیشه پیرهن گلدار مى‏پوشید. مرداد هر سال، من برجستگى‏هاى بدن او را به یاد مى‏آورم. زن هنوز در خاطره من اوج تابستان است. شاید از فکر تابستان بود که در رختخواب عرق مى‏ریختم. عرق مى‏ریختم و به یاد مى‏آوردم که آقاى اخوان معشوقه‏اى هم داشت که ناخن‏هایش شکسته بود و وقتى که مى‏خندید و تقریباً همیشه مى‏خندید جاى خالى دو تا از دندان‏هایش معلوم مى‏شد.

در چوبى خانه آقاى اخوان را باز کردم و وارد خوابم شدم. به خودم گفتم بهتر است برگردم و داستانى بنویسم که قهرمانش پیرمردى تنها است. این واقعاً موضوع خوبى بود. اما به پشت سرم که نگاه کردم، دیدم در خانه پیرمرد بسته است و یادم آمد که زمانى در خانه‏اى بوده‏ام که از آن خانه و از چیزهایى که در آن بودچیز زیادى یادم نمانده است.

تاریک شده بودم

 




نویسنده: یه تیکه سنگ
لینک های مرتبط: ادبیات داستانی غربت
چیزی می خواستــی بگـی!؟حرف دل